CREEPY PASTA

به صفحه CREEPY PASTAایران خوش امدید

CREEPY PASTA

به صفحه CREEPY PASTAایران خوش امدید

۱۲ شهریور۲۳:۲۵

برای خواندن این داستان به ادامه بروید

خلاصه:

دختربچه پنج ساله کوچک گریه میکرد و به برادرش نگاه می کرد....

دختربچه پنج ساله کوچک گریه میکرد و به برادرش نگاه میکرد


برادرش:شما نمیتونید اینکارو انجام بدین اون فقط یه دختر بچس اون از گوشت و خونه شماست


صدای نامفهموم و عصبانی:این مجود نفرت انگیز کوچیک دختر من نیست اون از مجودات جهنمی به وجود اومده


ادلین با گریه عروسکش رو به قفسه سینش چسپوند اون جمله های پدرشو شنید .او همیشه از پدرش وحشت زده بود به خصوص وقتی که مست بود .همیشه(پدرش) همیشه فریاد، همیشه لعن، همیشه ضرب و شتم او تنها برادرش جاناتان میتونست اون رو اروم کنه


جاناتان:پدر خواهش میکنم اون....حرفش با صدای جیغی قطع شد


-این درسی بود که با من درست حرف بزنی پسر


پدرش موهای سیاه داشت با چشم هایی قهویی مست تو معدن زغال کار میکرد .ادلین نمیتونست کمک کنه خودش رو گوشه ای قایم کرد تتا از دست نگاه پدرش درامان باشه بعد با خودش حرف زد


-تو هنوز با دوستایی خیالیت حرف میزنی؟


ادلین جواب نداد و ساکت موند این تقصیر اون نبود غیر جاناتان دوستی نداشت پدرش برای بار دوم پرسی:بهت گفتم تو هنوز با اونا حرف میزنی؟ادلین دوست نداشت جواب بده و پدرش از این کار خوشش نیومد ومحکم سیلی زد به ادلین وفریاد زد:جواب منو بده


ادلین وحشت زده به پدرش نگاه کرد


-منتظر چی هستی؟بزنش اون حق نداره باهات این کارو کنه صدایی تو سر ادلین اینو گفت اما ادلین گفت:نه...نه..بابا..اونا نیستن.اون دروغ گفت


پدرش:که اونا نیستن؟چندبار بهت گفتم بهم دروغ نگو...یا منو بابا صدا نزن بعد محکم بهش سیلی زد:من پدر تو نیستم


ادلین افتاد زمین (از شدت ضربه)و به پدرش نگاه کرد .پدرش با خشم گفت:تو به زودی میری از اینجا میری


اشک توچشم های ابی ادلین جمع شد عروسکش رو بقل کرد و به سمت خونه رفت و از عروسکش پرسید:منو میفرسته کجا؟چرا؟


شب برادرش پیشش بود و مثل همیشه ارومش میکرد  برادرش 11 سالش بود و رنگ پریده لاغر و پشمش در اثر ضربه کبود شده بود


برادرش:تو خوبی؟ادلین سرش رو به علامت تایید تکون داد حتی اگرم بود در مقابل کبودی چشم برادرش دردش هیچ بود برادرش بلند شد بره ادلین دستشو گرفت:مطمئنی اون هیچکاریت نمیکنه؟


برادرش گفت من خوبم بعد رفت


ادلبن:اون منو میخواد کجا بفرسته جاناتان خواهرشو بقل کرد:تو هیچ جایی نمیری اون اینو گفت چون دوباره مست کرده بود حالا برو بخواب.صبح صدای فریاد های جاناتان شنیده میشد که میگفت نمیزارم اونو ببرین اون فقط یه دختر بچس ادلین از خواب بیدار شد یه مرد با روپوش تو اتاق بود 


جاناتان:اون یه کثافته به حرفش گوش نکن دکتر اونو نبر


پدرش جاناتان رو گرفت اما جناتان زد تو شیکمش و دستای دکترو کشید:دست هاتو از ادلین دور کن


جاناتان:بدو ادلین بدووو


ادلین از تخت پایین پرید و دوید اما یکی دستشو گرفت:نه تو نمیری و خواست بهش امپول بیهوشی بزنه اما ادلین دستشو کشید و دستش خراشیده شد ادلین درحالی مه بیهوش میشد صدای جاناتان رو میشنید که میگفت:ادلین من پیدات میکنم قسم میخورم


ادلین:جاناتان....و بیهوش شد اونا ادلین رو به یه پناهدنگی بردن جای که بیمار های روانی بودن ادلین مجبور بود از دستورات اطاعت کنه مثل شستن دسشویی یا غذا خوردن فقط به مدت 30 دقیقه


 


1895 سپتامبر 8


پرستار


 درو روی ادلین بست و یه تیغ و تبر برداشت(قبلش چییز خاصی نبود که بگم)تبر رو بالا برد و گفت:شب بخیر کودک کوچک و شروع کرد به ضربه زدن به صورت و بدن ادلین و بدن اون رو تجزیه کرد ....اون بدن ادلین رو بهم دوخت و تبدیل به عروسکش کرد ادلین با گریه فرار کرد و به جنگل رفت

-الای؟

ادلین:مامان....بابا؟

Dark Dream | ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۵

نظرات  (۲)

عررر خعلی وبت خفنه ©^©

داستان هات هم عالیینننن ©^^©

عاو این وب خیلی وقته فعال نیس...

امیدوارم هر جا هستی موفق باشی من ترفدارتم ©^©

غلط املایی هات اونقدر زیاده که آدم نمی‌فهمه قضیه از چه قراره😐

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی