برای خواندن داستان به ادامه بروید
خلاصه:
الیس مادر بسیار مهربانی داشت اما پدرش وحشتناک بود وقتی الیس 8 سالش بود مادرش در اثر یک بیماری وحشتناک فوت کرد پس الیس مجبور با زندگی با پدرش شد و دنیاش به محیط خونه محفوظ شد ...
الیس مادر بسیار مهربانی داشت اما پدرش وحشتناک بود وقتی الیس 8 سالش بود مادرش در اثر یک بیماری وحشتناک فوت کرد پس الیس مجبور با زندگی با پدرش شد و دنیاش به محیط خونه محفوظ شد پدرش صبح تا شب اون رو مورد ازار و اذیت قرار میداد الیس بار ها و بار ها تلاش به فرار کرد ولی هربا پلیس اون رو به خونه بر میگردوند تا اینکه وقتی 15 سالش شد تصمیم گرفت دوباره فرار کنه اون عروسکی که مادرش دوخته بود رو برداشت و به سمت جنگل فرار کرد اما پاش به یه سنگ گیر کرد و سقوط کرد سقوطی که از اون جان سالم به در نبرد چند روز بعد تو خونه الیس اتفاقی افتاد عروسکی درست شبیه الیس روی تخت نشسته بود پدرش با نفرت عروسک رو دور انداخت اما شب عروسک به داخل خانه بازگشت
پدر الیس بیدار شد و الیس رو کناتر تختش دید بعضی ازقسمت های بدن الیس دوخته شده بود و از چشم هاش اشک خون میاومد اون(پدر الیس) جیغ کشید صبح اون روز جنازه حلق اویز شده ی پدر الیس و عروسک الیس رو پیدا کردن