برای خواندن این داستان به ادامه بروید
خلاصه:
من یک دانشجو بودم دور از مادر و پدرم زندگی میکردم من تنها بودم،درسته هم اتاقی من ادم خوبی بود اما...
من یک دانشجو بودم دور از مادر و پدرم زندگی میکردم من تنها بودم،درسته هم اتاقی من ادم خوبی بود اما من تا وقتی مجبور نبودم با اون یا شخص دیگه ای حرف نمیزدم من وقت دوستی احمقانه رو نداشتم یا مهمونی وقت گیر من تمرکزم رو روی درس خوندن گذاشته بودم تنها تفریحم انجام تکالیف بود و تنها دوستم...عروسک چینی....روز ها گذشت و من بیشتر غیر اجتماعی شدم تا اینکه خودم رو تو خونه حبث کردم خونه من قفس من بود...
فقط شب ها بیرون میرفتم واسه سیگار کشیدن ،من قول داده بودم دیگه سیگار نکشم ولی این روزا فرق میکرد وقتی از خونه رفتم دروازه باز بود عجیب بود یه سیگار روشن کردم غیر ضدای عبور ماشین صدای دیگه ای نمیاومد اما حس خوبی نداشتم پس برگشتم به خونه توی راهرو که صدای اومد....نمیتونست هم خونگیم باشه اون خواب بود اروم برگشتم نفسم حبث شد یک مرد با بدن طوسی چشم و دهن طلایی بود...اون انسان نبود فریاد زدم و به خونه دویدم و درو بستم نگاهم به عروسک چینیم افتاد شکسته بود پاهام شل شده بود به اشپزخونه خزیدم و اب خوردم حتما توحم بود چون یک ماه با کسی حرف نزده بودم یادم افتاد عروسک شکسته بود اون تنها دوست و هم صحبت من بود ، سر همش کردم و خوابیدم
نیمه های شب بود که دیدم اوم مرد برگشته قبل از اینکه بتونم کاری کنم دستامو گرفت و چسپوندم به دیوار انگار میخواست منو کنترل کنه نخ های به دور مچم بست بعد گوشتم رو کند اما...دردی نداشت اون عصابم رو از کار انداخته بود شروع کرد به اواز خوندن
بعد دستشو اندخت دور گردنم و اروم شکوندش احساس میکرذم دستاش توکل اندام بدنم میچرخه بهم لبخند زد پس منم بهش لبخند زدم
پاپیتر:بیا باهم دوست باشیم
قبول کردم ...فردای همون صبح جسد حلق اویز شده من از سقف رو پیدا کردن....