داستان ایسل جک

برای خواندن این داستان به ادامه بروید

خلاصه:

سلام من میچ هستم نمیدونم شما به ماورالطبیعه یا هرچیزی که مردم اسمش رو میزارن اعتقاد دارین یا نه اما من اینجام بگم که اون واقعیه...

سلام من میچ هستم نمیدونم شما به ماورالطبیعه یا هرچیزی که مردم اسمش رو میزارن اعتقاد دارین یا نه اما من اینجام بگم که اون واقعیه و من میتونم ثابتش کنم

برای ادامه تحصیل به یک شهر دیگه رفتم به خونه برادرم شب اول صدای از پشت پنجره شنیدم فکر کردم حتما راکون بوده صبح روز بعد اینو به برادرم گفتم اون حرف منو تائید کرد اما فردا شب صدا ها بیشتر شد من محل ندادم و خوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم زخم بزرگی روی صورتم هستش برای همین به دکتر رفتم 

دکترم گه به دلایلی تو دیشب کلیه سمت راستت رو از دست دادی

اون شب دوباره صدا ها شروع شد وقتی بیدار شدم نفسم از تسر بند اومد شخصی توی اتاق با سویشرت و ماسک ابی تیره توی اتاق بود چیزی که بیشتر منو میترسوند این بود که اون چشمی نداشت فقط دوتا حفره خالی که ماده ای ازش در حال ریزش بود دستم رو به سمت دوربین بردم تا از اون عکس بگیرم اون پنجه هاشو توی قفسه سینه من فرو برد من با لقد زدن به صورتش اون رو عقب زدم و فرار کردم و به سمت جنگل دویدم  پام پیچ خورد و سرم به یه سنگ برخورد کرد

وقتی بهشو اومدم توی بیمارستان بودم

دکتر:من خبر های خوب و خبر بدی دارم میچ...خبر خوب اینکه هیچ صدمه ای به سرت وارد نشده و خبر بد...برادرت توسز یک چیزی کشته شده...متاسفم

مادر و پدرم منو به خونه برادرم بردن تا وسایلم رو جمع کنم وقتی وارد شدم هنوز کمی ترس در وجود من باقی مونده بود به اتاق رفتم تا دوربین رو هم بردارم که چشمش به یک چیزی که انتهای راهرو افتاده بود افتاد اون رو برداشتم حالم داشت بهم میخورد...اون کلیه نیمه خورده شده برادرم بود